شکارگاه روایتی پرابهام با بحران های بی اهمیت
جوان بین: سریال «شکارگاه» با قهرمان گیج، بحران های ساده شده و تعلیق از دست رفته، نشان داد کارگردان هنوز یاد نگرفته داستان را واقعی بسازد.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق
- قسمت اول سریال «شکارگاه» در مقایسه با سایر سریال های شبکه نمایش خانگی که در چند ماه اخیر توزیع شده اند، دارای کیفیت بهتری بود؛ اما این سریال تنها یک قسمت اول قابل اعتنا داشت و قسمت های بعدی از انسجام و جذابیت کمتری برخوردار بودند.
یکی از مهم ترین نقاط ضعف، اهمیت نیافتن عنصر مرکزی روایت یعنی «حفظ تاج» است. با وجود تأکیدی که از ابتدا بر این شیء گرانقیمت شده، هنوز برای مخاطب روشن نیست چرا باید دغدغه ای جدی نسبت به آن داشته باشد. تاج، برعکس انتظارات، به عنصری نمادین و پرقدرت بدل نمی شود و همین خلأ، قسمتی از کشش داستان را می کاهد.
مسئله دیگر به تفاوت لهجه ها و ادبیات دیالوگ ها برمی گردد. شخصیت ها در گفت وگوهایشان وحدت زبانی ندارند؛ برخی لهجه دارند، برخی بی لهجه اند و سبک گفتارشان به طرز آشکاری متفاوت می باشد. این ناهماهنگی در دیالوگ نویسی، باورپذیری فضا را خدشه دار می کند.
یکی از مشکلات قسمت دوم «شکارگاه»، در نحوه ی نمایش دالان ها و فضای عمارت است. در صورتیکه هنوز خود عمارت برای مخاطب تعریف روشنی ندارد، حضور این دالان ها بیشتر سبب سردرگمی می شود تا کشف جغرافیای سریال. همین مساله، منطق روایت را متزلزل می کند. نمونه بارز این مشکل، شخصیت پری است. او زمانیکه وارد عمارت می شود، هم از نظر طراحی لباس و هم از نظر نحوه ی صحبت کردن، بگونه ای گویی گویی متعلق به همان دوران تاریخی نیست. حتی ادبیات گفتاری او به قدری امروزی جلوه می کند که با اندکی تغییر در ظاهر، می توان او را شخصیتی متعلق به سال ۱۴۰۰ دانست. این ناهمگونی زبانی و بصری، انسجام جهانی را که سریال قصد ساختنش را دارد، تضعیف می کند و تماشاگر را بارها از فضای داستان بیرون می کشد.
یکی از مشکلات قسمت دوم «شکارگاه»، در نحوه ی نمایش دالان ها و فضای عمارت است. در صورتیکه هنوز خود عمارت برای مخاطب تعریف روشنی ندارد، حضور این دالان ها بیشتر سبب سردرگمی می شود تا کشف جغرافیای سریال. همین مساله، منطق روایت را متزلزل می کند.
افزون بر این، ریزه کاری هایی وجود دارد که به باورپذیری لطمه می زنند؛ بطور مثال، صحنه ای که شمسی با چراغ نفتی از مسیر عبور می کند، اما بلا فاصله پس از او، عروس خانواده بدون چراغ همان مسیر را طی می کند. یا صحنه های تعقیب و گریز که بیش از اندازه مصنوعی جلوه می کنند و بیشتر به خدمت قصه درآمده اند تا منطق داستان. چنین جزئیاتی در نگاه نخست کوچک اند، اما اگر به درستی پرداخته نشوند، می توانند در ادامه به باگ های جدی در فیلم نامه بدل شوند.
این سریال دارای سکانس های زائد فروانی است. هر نما در جای درست خود قرار ندارد تا اطلاعات کافی به مخاطب بدهد و با بهره گیری از کاشت های روایی، پیوند میان گذشته و آینده داستان را مبهم تر می کند. در مجموع، روایت در بخش های بعدی چندان پیشروی داستانی ندارد. هسته اصلی بازهم همان است، گروهی که باید جواهرات را حفظ کنند، اما کارگردان با بهره گیری از کلوزآپ ها و تاکید بر جزییات چهره ها و روابط میان شخصیت ها، بالاتر از هر چیز بر فضاسازی و عمق دادن به شخصیت ها تمرکز کرده است. خصوصاً در سکانسی که سیمین با فروغ درد دل می کند، در بخش دوم به بعد، سریال با ضرب آهنگ کند و غیرمنسجمی پیش می رود.
کارگردان به وضوح از کش دار شدن روایت پرهیز نکرده و با عدم چینش دقیق پلان ها، تماشاگر را مجذوب نمی نماید. این سریال دارای سکانس های زائد فروانی است. هر نما در جای درست خود قرار ندارد تا اطلاعات کافی به مخاطب بدهد و با بهره گیری از کاشت های روایی، پیوند میان گذشته و آینده داستان را مبهم تر می کند
. تعدادی از این کاشت ها در همان قسمت پاسخ داده می شوند؛ مانند فاش شدن داستان طلاق سیمین سه ماه پیش. اما برخی دیگر بازهم در هاله ای از ابهام باقی می مانند؛ بطور مثال، طلسم ها و آتش هایی که در دل جنگل و حتی درون عمارت دیده می شوند، بی آن که هنوز توضیح روشنی برایشان عرضه شود. این عناصر جادویی، هم اکنون بیشتر در خدمت فضاسازی رازآلود اثرند و پرسش های تازه ای برای مخاطب می سازند.
بدین ترتیب، قسمت های دوم به بعد نه فقط ضرب آهنگ روایت را حفظ نمی کند، بلکه با کاشت سرنخ ها و ابهام های تازه، چشم انداز قسمت های بعدی را مبهم تر می کند. هرچند بنظر می رسد سریال در دو قسمت نخست بیش از اندازه به فضاسازی تکیه کرده، اما در عین حال در استفاده از عنصر کاشت و برداشت روایی، مخاطب را به این نتیجه می رساند که اغلب جزییات بصورت بی هدفی در سریال گنجانده شده است.
از صحنه ای که عیسی از دار رها می شود، الگوی آشنای سریال بار دیگر تکرار می شود: گره ای در انتها یک قسمت ایجاد می شود و در آغاز قسمت بعد بسادگی و بدون پرداخت کافی مرتفع می گردد. این روند در طول سریال چندین بار تکرار شده و در نهایت نوعی «حسره کاری بودن» یا بی ارزشی در کلیت روایت به مخاطب القا می کند.
اوج این ضعف اما در داستان منصور رخ می دهد. فرار و ورود او به خانه، مهم ترین بحران قصه و اصلی ترین دغدغه شخصیت ها و بینندگان را در خود داشت. پرسش محوری این است که چطور میتوان هم منصور را نجات داد، هم تاج را حفظ کرد و هم جان دیگران را به خطر نینداخت. اما این چالش جدی و پرکشش به گونه ای ناگهانی و ساده انگارانه حل شد؛ گره ای که می توانست موتور محرک داستان باشد، به سادگی کنار گذاشته شد.
چنین روندی سبب می شود مخاطب به این نتیجه برسد که هیچ یک از تهدیدها و بحران ها در «شکارگاه» اهمیتی واقعی ندارند. براستی، بجای ایجاد حس تعلیق، سریال بارها با حل سریع و بی منطق مشکلات، ارزش دراماتیک خویش را می کاهد.
«شکارگاه» از همان آغاز با مشکل «اهمیت سازی» روبه رو بوده است؛ مساله ای که در بخش پایانی به وضوح به پاشنه آشیل آن بدل شد. حذف یا حل بی خود بحران ها، بالاتر از هر چیز نشان داد که سازندگان در حفظ تعلیق و ایجاد تداوم دراماتیک ناکام بوده اند.
وقتی مکان بی هویت می ماند
یکی از مهم ترین نقاطی که سریال «شکارگاه» می توانست بر آن سرمایه گذاری کند، خودِ «شکارگاه» به عنوان یک عنصر مستقل و معنادار بود. در یک اثر جدی، مکان می تواند فراتر از یک پس زمینه صرف عمل کند و به «شخصیت» تبدیل شود؛ نقشی که در اینجا بطور کامل نادیده گرفته شده است.
نام سریال وعده ی مکانی اسرارآمیز و اثرگذار را می دهد؛ جایی نفرین شده که بر سرنوشت کاراکترها سایه می اندازد. همانطور که در پیش زمینه داستان اشاره می شود، شکارگاه با مرگ یک آهوی حامله در دل خاک، به نفرینی ابدی آلوده شده است. چنین بستری می توانست مکانیسمی از تعلیق و وحشت دائمی را شکل دهد؛ همان گونه که کوبریک در «درخشش» (The Shining) هتل اورلوک» را به یک ضدقهرمان بدل می کند. در آنجا معماری پرپیچ وخم، راهروهای لایتناهی و فضاهای بن بست، به مثابه یک «روح خبیث» عمل می کنند که آرامش روانی شخصیت ها را بر هم می زنند.
اما در «شکارگاه» این ظرفیت روایی نادیده گرفته می شود. مکان، صرفا محلی برای وقوع رویدادها باقی می ماند و هیچگاه به عنصری زنده و اثرگذار بر شخصیت ها تبدیل نمی گردد. همین فقدان هویت، سبب می شود بار معنایی عنوان سریال خنثی شود و امکان همذات پنداری مخاطب با تهدید محیطی از دست برود.
سریال «شکارگاه» با وعده ی فضایی پرتعلیق و داستانی سرنوشت ساز آغاز شد، اما در ادامه با حل ناگهانی بحران ها، بی توجهی به عناصر محوری و پرداخت ضعیف شخصیت ها، سرمایه روایی خویش را از دست داد. سه محور اصلی ـ شکارگاه، تاج و جواهرات و میرعطا ـ هیچگاه به درستی اهمیت سازی نشدند و همین مورد ضربه ای جدی به اثر وارد آورد.
تاج و جواهرات؛ نمادی بی وزن
دومین محور اهمیت سازی در سریال، تاج و جواهرات است، این اشیاء می توانستند همان نقشی را ایفا کنند که درام های تاریخی و حماسی برای «نمادهای قدرت» قائل می شوند، عنصری کمیاب و باارزش که دستیابی به آن ماجرایی ناب و سرنوشت ساز باشد. اما در روایت «شکارگاه» تاج مدام از دستی به دست دیگر منتقل می شود؛ همه می دانند کجاست، همه کلیدش را دارند و هر کسی به آسانی به آن دست می زند.
این ساده سازی سبب می شود لحظه ای که باید اوج دراماتیک باشد ـ لحظه رویارویی شخصیت ها با تاج تهی از شکوه و اهمیت جلوه کند. مخاطب بجای احساس شگفتی یا اضطراب، صرفا شاهد جابه جایی لایتناهی یک شیء بی وزن است.
میرعطا؛ قهرمانی که محو شد
سومین ضعف ساختاری در شخصیت پردازی میرعطا نمایان می شود. وی در ابتدا به عنوان ستون امنیت منطقه معرفی می شود؛ کسی که راهزن ها از نامش هراس دارند و خانواده اش نماد اقتدار است. اما کم کم این ابهت از بین می رود. میرعطا در ادامه داستان به شخصیتی گیج، منفعل و ترسو تبدیل می شود که صرفا ناظر رویدادهاست و کمتر کنش تعیین کننده ای دارد.
این تغییر، هم در سطح فیلم نامه و هم در بازیگری مشهود است. بجای آن که میرعطا به فرمانده ای کاریزماتیک و اثرگذار بدل شود، به فردی سرگردان و پشیمان تقلیل می یابد. نتیجه آنست که داستان بالاتر از آن که حول بحران های اصلی جلو برود، گرفتار داستانک های عاشقانه ای می شود که در نهایت هم بی ثمر باقی می مانند.
پایان بی منطق
در قسمت پایانی هم رفتار شخصیت ها غیرمنطقی و فاقد انسجام است. تصمیم عیسی به نکشتن خانواده، بجای آن که در ادامه به نقشه ای منسجم برای نجات همگان منجر شود، به کنش هایی عجیب و بی هدف خلاصه می شود. بازگشت منصور هم نه فقط گره ای اساسی را باز نمی کند، بلکه انسجام باقیمانده ی روایت را بیش از بین می برد. تغییر ناگهانی شخصیت یحیی هم آخرین ضربه ای است که به انسجام داستانی سریال وارد می شود.
«شکارگاه» در حالی به انتها رسید که سه رکن اصلی آن ـ مکان، نماد و شخصیت محوری ـ هیچگاه اهمیت سازی نشدند. مکان نفرین شده به پس زمینه ای بی اثر بدل شد، تاج و جواهرات از نماد قدرت به شیئی پیش پاافتاده تنزل یافتند و میرعطا از قهرمان کاریزماتیک به شخصیت منفعل و بی اثر تقلیل پیدا کرد. همین ضعف ها سبب شد سریال نه فقط تعلیق لازم را ایجاد نکند، بلکه در نهایت مخاطب را از درگیر شدن با سرنوشت شخصیت ها باز دارد.
سایر ضعف ها در جمع بندی سریال را می توان تبدیل به یک فهرست کرد.
۱-رفتار غیرمنطقی یحیی، سیمین و حتی عیسی در بخش پایانی
۲- قهرمان سازی اشتباه میرعطا (شهادت = حماقت، نه رشادت)
۳- باگ های منطقی روایت در معامله تاج و تخت با راهزن ها
۴- فقدان انسجام در روابط شخصیت ها و ورود ناگهانی کاراکترهایی مثل شازده خانم
۵- بازیهای شعیف و شتاب زدگی در ساخت
سریال «شکارگاه» با وعده ی تعلیق، قهرمان پروری و پرداختی دراماتیک شروع شد اما در انتها با تصمیم های غیرمنطقی شخصیت ها، بحران های بی اهمیت و قهرمان سازی اشتباه، نتوانست به انتظارات پاسخ دهد. ضعف های فیلم نامه ای در محورهای اصلی داستان، از مکان تا شخصیت و نماد، سبب شد اثر نیما جاویدی به تجربه ای ناقص بدل شود.
قهرمان سازی معکوس
در قسمت پایانی، الگوی قهرمان سازی به نقطه ضعف اصلی بدل می شود. میرعطا بجای آن که با تدبیر و نقشه ای هوشمندانه خانواده را نجات دهد، با اسلحه ای در دست به تنهایی مقابل سپاهی از دشمنان می ایستد؛ کنشی که بالاتر از آن که رشادت باشد، حماقتی از پیش محکوم به شکست است.
این رویکرد بازتاب مشکلی عمیق تر در الگوی قهرمان پردازی آثار ایرانی است؛ قهرمانان غالباً نه با پیروزی و تدبیر، بلکه صرفا با مرگ خود قهرمان می شوند.
شخصیت های غیرمنطقی
یحیی، عیسی و سیمین در انتها رفتاری خلاف منطق شخصیت پردازی خود نشان می دهند. تغییر ناگهانی یحیی، تصمیم های عجیب عیسی و واکنش غیرقابل باور سیمین که به سرعت گرفتار دگرگونی های عشقی می شود یا حتی اسلحه به روی پدرش می کشد، همگی باورپذیری روایت را از بین می برند.
در این میان، ورود ناگهانی کاراکترهایی همچون شازده خانم هم انسجام داستانی را بیشتر مخدوش می کند.
ژانری نامشخص، اجرائی عجولانه
«شکارگاه» نه به مفهوم واقعی کلمه یک سریال تاریخی است، نه واجد دقت لازم در بازنمایی مقطعی مشخص از تاریخ. بیشتر می توان آنرا یک ملودرام با رگه های وسترن ایرانی دانست. اما حتی در این قالب هم شتاب زدگی در نگارش فیلم نامه و اجرای صحنه ها مشهود است. بازیها عمدتا پایین تر از انتظارند؛ تنها سیمین با بازی پرقدرت و نگاه های معنادارش لحظاتی درخشان خلق می کند.
«شکارگاه» سریالی است که گرفتار ضعف های بنیادی در فیلم نامه، شخصیت پردازی و منطق داستانی. مکانی که باید نفرین شده باشد، خنثی باقی می ماند؛ نمادی که باید پرتعلیق باشد، بی وزن می شود؛ و قهرمانی که باید هوشمند و نجات بخش باشد، به گونه ای غیرمنطقی قربانی می شود. «شکارگاه» می توانست تجربه ای ماندگار باشد، اما در نهایت نمونه ای شد از این که شور و اشتیاق بدون تعمق کافی در روایت، نمی تواند اثری ماندگار خلق کند.
منبع: جوان بین
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب